یک سال از طریق شط به کربلا میرفتیم. این طریق دو برابر مسافت جاده، امّا باصفا بود. من و مرحوم آقا سید عبدالهادی (شیرازی) جلو میرفتیم و تعدادی از طلاب هم پشت سر ما در حرکت بودند. در راه، زنی از عشایر جلو ما را گرفت و برای پذیرایی و استراحت به درون میهمانخانهاش دعوت کرد.
آقا سید عبدالهادی تشکر کرد (تا بتوانیم راه بیشتری طی کنیم.) امّا آن زن اصراری بیاندازه کرد. وقتی ایشان دوباره نپذیرفت، عصبانی شد و شروع به پرخاش کرد!
بالاخره چارهای نبود و با همراهان به مُضیف آنها رفتیم.
شوهر آن زن دلیل اصرارشان را توضیح داد و گفت: «ما چندین سال است که ازدواج کرده ولی بچهدار نشده بودیم. پارسال به کربلا رفتم. به حضرت عباس(ع) گفتم اگر در سال بعد بچهدار باشیم، زائرانِ برادرت را پذیرایی میکنم. حالا بچهدار شدهایم.» آن مرد رفت و نوزادشان را آورد و ما دیدیم.
آن زن و شوهر یک گوسفند بیشتر نداشتند. همان را هم برای ما ذبح کردند.
راوی: محسن اسماعیلی – به نقل از حاج آقا مجتبی تهرانی
نظرات (۱)