حکایت خوبان ۲۹۸ | می خواهم نباشی!

می­خواهم نباشی!

 شهید مدرس مردی بسیار سختکوش و پیگیر بود. مأیوس نمی­شد و دست از مقاومت نمی­کشید. حتی پیروزی رضاشاه هم او را مرعوب نکرد و پیوسته به شکل علنی اعلام می­کرد که با حکومت او از اساس مخالف است.

 روزی که رضاخان یقه این پیر خسته را گرفت و او را با خشم به کنج دیوار کشید و فریاد زد: «سید! آخر تو از جان من چه می خواهی؟»، مرحوم مدرس بی‌آنکه ذره­ای ترس به دل راه بدهد، با لهجه شیرین اصفهانی جواب داد: «می‌خواهم که تو نباشی!»

منبع: نوید شاهد

راوی: تهمینه مهربانی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی