عدهای میخواستند بروند جبهه. بچهها که رفتند، دیدم حاج آقا آمدند خانه و سخت ناراحت هستند و اشک در چشمانش حلقه زده است. گفتم: حاجآقا چرا ناراحتید؟ گفتند: تلفن بزنید به دفتر امام و اجازه بگیرید از امام که من با این بچهها به جبهه بروم. پرسیدیم: چرا حاجآقا؟ گفتند: آخر من نمیتوانم ببینم این بچهها میروند جبهه، آنجا میجنگند و من نروم بجنگم. خوب من پیر شدهام، اگر من گذشت این بچهها را نداشته باشم، ایثار این بچهها را نداشته باشم، وای بر حال من!
اما معلوم بود که حضرت امام هیچوقت اجازه نمیدادند ایشان سنگر تبریز را رها کنند و به جبهه بروند. البته این حرکت ایشان هم نشانه عشق ایشان به شهادت و انقطاع ایشان از دنیا بود.
منبع: تبیان
شهید و عالم مجاهد، آیتالله «سید اسدالله مدنی»، دومین شهید محراب
نظرات (۰)