یاد یاران ۲۸۸ | مأموریت خاص

 مأموریت خاص

سید داشت برای فرستادن ما به منطقه توضیح می‌داد. اون روز به دلیل خستگی اصلاً به حرف‌های سید گوش نکرده بودم. آماده شدیم که بریم، دیدم اسمم تو لیست نیست. خیلی ترسیده بودم؛ فکر کردم از من ناراحت شده. رفتم بهش گفتم: «سید منو نمی‌فرستی؟»
گفت: «واسه شما یه مأموریت خاص در نظر گرفتم.» 
گفت: «پس‌فردا یه مأموریت خاص بهتون میدم.»
خیالم راحت شد.
دو روز بعد به سید گفتم: «سید جان، مأموریت خاص چی بود؟»
گفت: «خوب استراحت کردی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «می­دونستم خسته‌ای. اگه بهت می‌گفتم برو بگیر بخواب یا اون روز بهت می‌گفتم چرا حواست نیست؛ ناراحت میشی و دلت می‌شکنه. گفتم این‌جوری بهت بگم تا با خیال راحت استراحت کنی. حالا مأموریت خاص! چند ماهه به خانواده سر نزدی؛ برو سر بزن و بیا.» 
واقعاً جا خوردم. خیلی مهربان بود. واقعاً با همه دوست بود. هیچ­وقت تذکر مستقیم نمی‌داد. هر کسی جای سید بود، آن روز دعوایم می‌کرد.

منبع: ابروباد

شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی