گفتم: «اصلاً چرا باید اینقدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم؟ پاشیم بریم بخوابیم!»
با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمهشب کار میکرد و خسته بود، گفت: «نه! اول اینا رو تموم میکنیم، بعد میریم میخوابیم. هر چی باشه، ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم.»
یادم هست محمود مدام یادآوری میکرد: «نکنه از این پستهها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.»
اگر پستهای از زیر چکش در میرفت و اینطرف و آنطرف میافتاد، تا پیداش نمیکرد و نمیریخت روی بقیه پستهها، خاطرش جمع نمیشد.
موقع حساب کتاب که میشد، صاحب پستهها پول کمتری به ما میداد. محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت میگرفت و میگفت: «آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.»
منبع: آوینی
شهید محمود کاوه
نظرات (۰)