حکایت خوبان ۲۸۴ | قبوله

قبوله

پیرمرد شیک و کراوات‌زده‌ای می‌گفت: «برای شفای فرزندم به مشهد رفتیم. وارد صحن که شدیم، خانمم با بچه رفت داخل و من بیرون ماندم.»

یک ملای پیر توجه من را به خودش جلب کرد. روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خردشده در آن بود، جلوی او پهن بود. هرکس مشکلش را به آن آخوند پیر می‌گفت و او چند عدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف می‌گذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکر می‌کرد و می‌رفت.

به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده‌ای داریم. شیخ با دست اشاره کرد؛ یعنی بروم جلو. به من گفت: «حاضری باهم شرطی بگذاریم؟» گفتم: «چه شرطی؟» شیخ گفت: «قول بده در ازای سلامتی و شفای پسرت، یک سال تمام نمازهای یومیه را سر وقت بخوانی!» خیلی تعجب کردم. از کجا می‌دانست؟ گفتم: «قبوله!» همین‌که گفتم قبوله، دیدم سروصدای مردم بلند شد. پسرم شفا پیدا کرده بود و من هم از آن‌وقت طبق قول و قرارم نمازم را سر وقت می‌خوانم.

راوی: حمیدرضا صدوقی

منبع: روزنامه شهرآرا

آیت‌الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی