پیرمرد شیک و کراواتزدهای میگفت: «برای شفای فرزندم به مشهد رفتیم. وارد صحن که شدیم، خانمم با بچه رفت داخل و من بیرون ماندم.»
یک ملای پیر توجه من را به خودش جلب کرد. روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خردشده در آن بود، جلوی او پهن بود. هرکس مشکلش را به آن آخوند پیر میگفت و او چند عدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت.
به خودم گفتم عجب مردم احمق و سادهای داریم. شیخ با دست اشاره کرد؛ یعنی بروم جلو. به من گفت: «حاضری باهم شرطی بگذاریم؟» گفتم: «چه شرطی؟» شیخ گفت: «قول بده در ازای سلامتی و شفای پسرت، یک سال تمام نمازهای یومیه را سر وقت بخوانی!» خیلی تعجب کردم. از کجا میدانست؟ گفتم: «قبوله!» همینکه گفتم قبوله، دیدم سروصدای مردم بلند شد. پسرم شفا پیدا کرده بود و من هم از آنوقت طبق قول و قرارم نمازم را سر وقت میخوانم.
راوی: حمیدرضا صدوقی
منبع: روزنامه شهرآرا
آیتالله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی
نظرات (۰)