شیخ حسین مادر پیرى داشتند که شیخ مراقبت ایشان را بر عهده داشت. مادر به حدى پیر بود که نمىتوانست براى قضاى حاجت به دستشویى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار میداد. وقتى مادر چند ضربه به لگن میزد، یعنى وقت برداشتن لگن است.
روزى به در منزل آقا رفتم. وقتى آقا در را باز کرد، دیدم لباسشان خیس است. از آقا سؤال کردم چرا لباستان خیس است؟ فرمود: «موقعى که مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و کمى دیر رفتم، همینکه نزد مادر رفتم، از عصبانیت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد.» گفتم: «مادرتان چیزى نگفت؟» آقا فرمود: «چرا، وقتى مادرم دید که لباس مرا نجس کرده، گفت: «ننه، حسین، نجست کردم. جواب دادم: مادر چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده؛ اینهمه من شما را در کودکى نجس کردم، شما چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده و عیبى ندارد.»
منبع: تارنمای تبیان
شیخ محمدحسین زاهد
نظرات (۰)