یکشب که قرار بود شام بخوریم، نمیدانم چطور شد که من به یاد حسن باقری افتادم. بیاختیار جهت دعوت او به شام به اتاق ایشان رفتم. در را چند بار زدم. چون جوابی نشنیدم در را باز کرده و با صحنه عجیبی که الآن هم موهایم سیخ میشود مواجه شدم. شهید باقری نانهایی را که نیروها اسراف کرده و دور ریخته بودند و به خاطر گلی بودن زمین، نان هم گلی شده بود، جدا نموده و تمیز میکرد و میخورد. بیاختیار اشک از چشمهایم جاری شد.
شهید وقتی این حالت را از من دید، بهسرعت خودش را مرتب نمود و از من سؤال کرد با من کاری دارید؟ در جواب گفتم: آمدم که با ما شام بخورید. گفت: «من شام خوردهام (!) ولی برای چای به اتاق شما میآیم...»
منبع: منبرک
سردار شهید غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری
نظرات (۰)