از روی پل خرمشهر جلوتر نیامد. مرتب میگفت: نیروی کمکی در راه است، امکانات و تجهیزات در راه است. یکدفعه دیدم آقایی با قد بلند درحالیکه لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت، باعصبانیت فریاد زد: «آقای بنیصدر، نیروهای دشمن دارند شهر رو میگیرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بیست وپنج روزه داری این حرفا رو میزنی، پس این نیرو و تجهیزات کی می رسه؟ ما تانک احتیاج داریم تا شهر رو نگهداریم.» بنیصدر که خیلی عصبانی شده بود گفت: «مگه تانک نقل و نباته که به شما بدیم. جنگ برنامهریزی میخواد. خرج داره و...» شاهرخ هم بلند گفت: «شما فقط شعار میدی، نه تجهیزات میفرستی، نه پول میدی.» بعد مکثی کرد و به حالت تمسخرآمیزی گفت: «میخوای اگه مشکل داری، یه کیسه دست بگیریم و برات پول جمع کنیم!» بنیصدر که خیلی عصبانی شده بود، چیزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت.
منبع: کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی به نقل از تارنمای نوید شاهد
راوی: میرعاصف شاهمرادی
شهید شاهرخ ضرغام
نظرات (۰)