حکایت خوبان ۲۴۶ | می‌خواهم که تو نباشی!

می‌خواهم که تو نباشی!

مدرس مردی بسیار سخت‌کوش و پیگیر بود. مأیوس نمی‌شد و دست از مقاومت نمی‌کشید. حتی پیروزی رضاشاه هم او را مرعوب نکرد و پیوسته به شکل علنی اعلام می‌کرد که با حکومت او از اساس مخالف است. روزی که رضاخان یقه این پیر خسته را گرفت و او را با خشم به کنج دیوار زد و فریاد کشید: «سید! آخر تو از جان من چه می‌خواهی؟» مرحوم مدرس بی‌آنکه ذره‌ای ترس به دل راه بدهد، با لهجه شیرین اصفهانی جواب داد: «می‌خواهم که تو نباشی!»

منبع: تارنمای نوید شاهد

آیت‌الله سیدحسن مدرس

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی