من آن لحظه را اصلاً از یادم نمیبرم... داشتم در مسجد برای امتحان فردا مطالعه میکردم که حاجآقا وارد شد؛ «داری چه کار میکنی؟» دارم کتاب میخونم. «کتابت را بده.» از همان صفحهای که جلویم باز بود، سؤالی پرسیدند؛ جوابش را نمیدانستم و...! گفتند: «پس کتاب نمیخوانی، کتاب میبینی! یک صفحه انتخاب کن. یک بار من میخونم، شما از من سؤال بپرس، یک بار هم شما بخوان، من میپرسم.»
این صحنه را هِی با خودم تکرار میکنم؛ مجتهد روحانی مسجد جلیلی و یکی از مبارزانِ ترازِ اول و زنداندیده انقلاب، حالا خودش را کوچک کرده... کوچکِ کوچک؛ تا «منِ نوجوان» با او بزرگی کنم.
منبع: کتاب پدرانه، مرکز رشد دانشگاه امام صادق علیهالسلام
آیتالله محمدرضا مهدوی کنی
نظرات (۰)