فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به مأموریت به کارهای اداری و غیر اداریاش بپردازد و سر و سامانش بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه روبهقبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاجآقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن.
گفتم: «مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت میکشید؟»
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: «دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی.»
منبع: تارنمای ابر و باد
شهید مدافع حریم اهلبیت (ع) سردار حسین همدانی
نظرات (۰)