حکایت خوبان ۲۲۱ | شوخی‌های لازم

شوخی‌های لازم

به یاد دارم جوانی به منزل ما آمد و سؤالی از پدرم پرسید ولی پدرم متوجه شد که سؤالی که این جوان مطرح کرده، سؤال اصلی او نیست، بلکه چیز دیگری می‌خواهد بپرسد، ولی ابهت ابوی موجب شده بود که نتواند سؤالش را به‌درستی بیان کند. پدرم به سؤال ایشان جواب نداد و شروع به صحبت کردن و احوال‌پرسی صمیمانه کرد و کمی هم با او شوخی کرد. به طوری که این جوان توانست سؤالات خود را مطرح کند. زمانی که او رفت، از پدرم پرسیدم این جوان را از قبل می‌شناختید؟ گفتند: «نه!»، گفتم پس چرا با او این شوخی‌ها را کردید؟

گفت: «وقتی این جوان آمد به دلیل استرسی که داشت، نمی‌توانست سؤال خود را به‌درستی بپرسد، ازاین‌رو سعی کردم با این رفتار شرایط را به‌گونه‌ای فراهم کنم که بتواند سؤال خود را مطرح کند.»

منبع: خبرگزاری رسمی حوزه

راوی: حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید محمد سعیدی، فرزند شهید 

آیت‌الله شهید «سید محمدرضا سعیدی»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی