سروصدا بالاگرفته بود. مسئول دفتر گفت: «این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.»
فرمانده گفت: «خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.»
یکدفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آنطرف صورتش را برد جلو و گفت: «دست سنگینی داری پسر! یکی هم اینطرف بزن تا میزون بشه.» بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: «ببخشید، نمیدانستم اینقدر ضروری است. میگم سه روز برات مرخصی بنویسند!»
وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیاش را با کارگزینی هماهنگ کند، گوشی را از دستش گرفت و گفت: «برای کی میخوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمیخواد. من لیاقتش را ندارم.»
بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
منبع: خبرگزاری مشرق
مسیح کردستان، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا
نظرات (۰)