حکایت خوبان ۲۱۷ | به پای تواضع

 به پای تواضع

مجلس ختم تمام شد و آقا با ذکر صلواتی از جایشان برخاست و عصا در دست، از میان مردمی که برای عرض ارادت به سویش می‌آمدند، به‌طرف در خروجی حرکت کرد. آقا با لبخند متینش به‌آرامی جواب سلام همه را می‌داد. به در خروجی رسیدیم. لحظه‌ای از آقا جدا شدم و نعلین کهنه و زرد ایشان را از جاکفشی برداشتم و خم شدم و جلوی پای ایشان جفت کردم.

سر بلند کردم و دیدم که آقا چهره‌اش برافروخته شده است و با تعجب به من نگاه می‌کند: «از این کارها نداشتیم!»

منبع: مرکز تنظیم و نشر آثار آیت‌الله‌العظمی بهجت

آیت‌الله محمدتقی بهجت

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی