بچهسال که بودیم اغلب وقتها حیاط مسجد زمین بازیمان بود. قبل از اذان مسجد بودیم و تا لحظه آخر همانجا میپلکیدیم و بازی میکردیم. البته گاهی نمازی هم میخواندیم! عالم بچگی بود دیگر. با همین شیطنتهای دستهجمعی خادم مسجد را ذله میکردیم. بندهخدا به هر وسیلهای که میتوانست با ما مدارا میکرد. هر کس هم اعتراضی میکرد، با خنده و شوخی دلش را به دست میآورد.
هنوز هم وقتی به محل قدیم میروم، به هوای خادم نازنینش سری به مسجد میزنم. پیر و شکسته شده، ولی همچنان با لبخندهایش دلربایی میکند. خدا خیرش بده؛ با همین اخلاق گلش ما را نمازخوان کرد.
نظرات (۰)