شب رفتن به حج، توی خانه کوچکمان، آدمهای زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. عباس صدایم کرد که برویم آنطرف حرفهای آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمیخواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: «مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم...»
این را قبلاً هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم: «عباس چه طوری میتوانم دوریت را تحملکنم؟ تو چهطور میتوانی؟»
هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند. گفت: «تو عشق دوم منی، من میخواهمت، بعد از خدا. نمیخواهم آنقدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.»
راوی: همسر شهید
منبع: سایت تبیان
شهید عباس بابایی
نظرات (۰)