حکایت خوبان ۲۰۹ | آیا ما خواب نیستیم؟

 آیا ما خواب نیستیم؟

یک روز عصر آمدیم درس. مرد دست‌فروشی ـ هیکل و قیافه درشتی هم داشت ـ آمده بود داخل همین مسجد کوچک، خوابیده بود؛ درست روبه‌روی همان‌جایی که آقا می‌نشستند. سر جای خودمان نشستیم که آقا تشریف آوردند. او هنوز خوابیده بود. آقا تشریف آوردند و نشستند. یک‌خرده صبر کرد، بیدار نشد. یکی از شاگردان حرکتی کرد تا او را صدا کند که مزاحم درس و بحث نشود. آخر وسط مسجد بود و جلب نظر می‌کرد. تا خواست حرکت کند، آقا فرمود: «هیس! چیزی نگید.»

این را فرمود: «اَوَلَسنا نائِمین؟ آیا ما خواب نیستیم؟! ای‌کاش یکی بیاد ما را هم بیدار کند.» همین‌طوری نشستند تا او خودش بیدار شد. عذرخواهی کرد و رفت و آقا هم درس را شروع کردند.

منبع: خبرگزاری مشرق

آیت‌الله محمدتقی بهجت فومنی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی