یک روز عصر آمدیم درس. مرد دستفروشی ـ هیکل و قیافه درشتی هم داشت ـ آمده بود داخل همین مسجد کوچک، خوابیده بود؛ درست روبهروی همانجایی که آقا مینشستند. سر جای خودمان نشستیم که آقا تشریف آوردند. او هنوز خوابیده بود. آقا تشریف آوردند و نشستند. یکخرده صبر کرد، بیدار نشد. یکی از شاگردان حرکتی کرد تا او را صدا کند که مزاحم درس و بحث نشود. آخر وسط مسجد بود و جلب نظر میکرد. تا خواست حرکت کند، آقا فرمود: «هیس! چیزی نگید.»
این را فرمود: «اَوَلَسنا نائِمین؟ آیا ما خواب نیستیم؟! ایکاش یکی بیاد ما را هم بیدار کند.» همینطوری نشستند تا او خودش بیدار شد. عذرخواهی کرد و رفت و آقا هم درس را شروع کردند.
منبع: خبرگزاری مشرق
آیتالله محمدتقی بهجت فومنی
نظرات (۰)