روزی نواب برای انجام کاری به ملاقات شاه رفته بود. شاه در کنار درخت ایستاده بود، نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظیم کن.» نواب خیلی آرام گفت: «خفه شو!»
پس از سلام نواب، شاه به او دست داد و گفت: «من شنیدهام شما طلبه هستید... ما آمادگی داریم که هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.» نواب دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت: «من درس هستی و سیاهمشق زندگی میخوانم و مردم مسلمان ایران اینقدر غیرت دارند که این سرباز کوچک امام زمان (عج) را خودشان اداره کنند؛ اما من به شما نصیحت میکنم: شما باید از فلسطین حمایت کنید. شما با مردم مظلوم و فقیر باشید.»
پس از پایان وقت ملاقات نواب، شاه به وزیر دربار گفت: «این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت میکند با من صحبت کرد و اصلاً انگارنهانگار شاهی وجود دارد!»
منبع: منبرک
شهید سید مجتبی نواب صفوی
نظرات (۰)