حاج علی هدیهای خریده بود برای مادرش. میخواست روز میلاد حضرت زهرا به دستش برسد. از طرفی در بسیج دانشگاه مسئولیت داشت و نمیتوانست برگردد شهرستان.
خطبه اول نماز جمعه داشت تمام میشد. چهره نسبتاً آشنایی دید. کجا دیده بودش؟ فکرش به جایی نرسید. چهره آشنا به سمتش آمد و سلام کرد. یادش آمد. چندباری در مسجد محله دیده بودش. جواد خود را معرفی کرد. او به تازگی طلبه شده بود و در محله آنها زندگی میکرد. خدا جواد را فرستاده بود تا امانتی را به مادر حاج علی برساند.
تو این اوضاع که نه میشه و نه باس به هرکسی اعتماد کرد، بچهمسجدی باس مورداطمینان همه اهل محل باشه.
نظرات (۰)