یکی از بچهها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم. سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد. با خودم گفتم: الآن است که برخورد ناجوری با من بکند.
یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش، بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سختتر بود. با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همانطور که میخندید، گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده. گفت: «اینجا کردستانه، از این خونها باید ریخته بشه، اینکه چیزی نیست.» چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر میگفت: بمیر، میمردم.
منبع: خبرگزاری فارس
راوی: ابراهیم پور خسروانی
سردار شهید محمود کاوه
نظرات (۰)