پرسیدم چی شد اینقدر در معنویات رشد کردی. میخواست بحث را عوض کند... گفت:
«اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم. یهروز با بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آبکن بیار. از بین بوتهها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یهدفعه سرم را انداختم پایین و همانجا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن. پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن...
از جایی دیگر آب تهیه کردم...
اشک میریختم و مناجات میکردم. خیلی باتوجه گفتم یاالله یاالله… بهمحض تکرار این عبارات صدایی شنیدم ... از همه سنگریزههای بیابان و درختها و کوه میآمد. همه میگفتند سبوحالقدوس و …
منبع: کتاب عارفانه، انتشارات شهید ابراهیم هادی
شهید احمدعلی نیری
نظرات (۰)