یکی از مرغها مریض شده بود...
خیلی حالش بد بود اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغها از قفس بیرون بیایند؛ خب کثیفکاری میشد. آقا هرروز مرغ مریض را یکساعتی از قفس بیرون میآورد و خودش بالای سرش میماند و مراقب بود میگفت: «خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و بهبود پیدا کند.»
یک ماهی بود که حیوان کاملاً حالش خوب شده بود.
فردای عصری که آقا رحلت کرد، دیده بودند که حیوان هم مرده…
منبع: سیره علما
آیتالله محمدتقی بهجت
نظرات (۰)