یکبار خواست دعایی در حقش بکنم. میگفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت، از من میخواست که دعایش کنم. سریع روضه پنجتن نذر کردم. همان اوایلی بود که قرار شد به سوریه برود.
یکبار از محل کارش تلفنی باهم صحبت میکردیم. پرسیدم حمید مشکلت حل شد؟
گفت: «آره! دستت درد نکند.» گفتم من یک روضه پنجتن نذر کردم. با خندهای از ته دل جواب داد: «دستت درد نکند. اگر بدانی چه حاجتی داشتم! بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده مادرم نذر کرده بروم سوریه!»
راوی: مادر شهید
منبع: سایت اطلاعرسانی دانا
۲۹ آذر- شهادت حمیدرضا اسداللهی در حلب سوریه (1394)
نظرات (۰)