ایده و تجربه | تجربه‌نگاری‌های مسجدنما

تجربه‌نگاری‌های مسجدنما

مسجدنما  برای عینی تر شدن مشارکت های مردمی در مسجد به مناسبت دهه تکریم و غبارروبی مساجد، یک خاطره مسجدی را منتشر می کند و ار شما هم دعوت می کنیم، تجربیات و خاطرات زیبا و تاثیرگذارتان را برای ما بفرستید.

همه‌چیز از مکبری شروع شد

چند سال قبل زمانی که بچه بودیم و هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بودیم، با دوستان و رفقای محله‌مون زیاد مسجد می‌رفتیم و تو این مسجد رفتن‌ها علاقه شدیدی هم به مکبر شدن پیدا کرده بودیم.

با هم تصمیم گرفتیم که مکبر شدن رو یاد بگیریم.

کلی طول کشید!

با هم خیلی تمرین می‌کردیم. اشکالات هم‌دیگر رو به هم می‌گفتیم و سعی داشتیم تا خیلی زود یاد بگیریم و مکبر بشیم!

خب بچه بودیم، دوست داشتیم تو مسجد شناخته بشیم و یه جایگاه خوبی هم پیدا کنیم و از اون طرف به دردی هم بخوریم و روی ما هم حساب کنند.

وقتی مکبر شدن رو خوب یاد گرفتیم و مسلط شدیم، رفتیم پیش امام جماعت مسجد امتحان بدیم. خودش هم اوستای کار بود و هم مورد قبول و وثوق همه. قبولی گرفتن از ایشون به معنای مهر تائید همه و اجازه مکبری بود.

ایشون وقتی دید که ما حسابی خوب و مسلط هستیم در تکبیر گفتن؛ قبول کرد که ما مکبر نمازهای جماعت مسجد بشیم و تکبیر بگیم.

داشتیم بال درمی‌آوردیم!

بعد از این‌که امتحان دادیم و کارمون با حاج‌آقا تموم شد، سریع جلسه‌ای تشکیل دادیم و قرار شد که روزهای هفته و نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا رو بین خودمون تقسیم کنیم و هرکس سر نوبت خودش تکبیر بگه.

اون موقع تو مسجد ما نماز جماعت صبح برگزار نمی‌شد و الا ما صبح‌ها هم دوست داشتیم بریم مسجد تا مکبر نماز باشیم!

 یادم رفت بگم...

تا قبل از ما مکبری و تکبیر گفتن نمازهای جماعت مسجد در انحصار دو نفر از پیرمردهای سن‌بالای مسجدی بود که همیشه قبل از اذان تو مسجد بودند و همیشه هم صف اول واسه خودشون جا می‌گرفتن و اجازه نمی‌دادن کسی جاشونو بگیره! انگار اون جای نشستن رو خریده بودن!

حاج‌آقا قبل نماز ما رو به نمازگزارها معرفی کرد و گفت که از این به بعد این بچه‌ها که مورد تائید من هستن، برای نماز تکبیر می‌گن و از این به بعد مکبرها این‌ها هستند!

اون دوتا پیرمردهایی که قبلاً مکبر بودن و اوصافشون رو براتون گفتم، از این اتفاق خوشحال نبودند.

چندبار هم به طرق مختلف و به بهونه‌های الکی نذاشتن ما تکبیر بگیم!

تا یک روز...

یه روز یکی از بچه‌های همین جمع خودمون که اسمش سعید بود و بچه شهید هم بود و ازقضا خیلی شوخ و شیطون و پرانرژی هم بود، نوبت تکبیر نماز ظهرش بود.

یکی از همون پیرمردها اومد جلو و سر یه قضیه خیلی الکی سعید رو دعوا کرد و نمی‌دونم چی شد که یه چک محکمم به‌ش زد.

سعید هم که صورتش حسابی سرخ شده بود، زد زیر گریه و گفت: ایشالا که بیفتی کمر و دست و پاهات بشکنه!

بعدش هم با چشم گریون گذاشت و از مسجد رفت!

سعید فردای اون روز مسجد نیومد!

پس فرداش هم مسجد نیومد!

تا این‌که یه روز تو همون هفته بود که همون پیرمرده که سعید رو کتک زده بود، از بالای نردبان مسجد افتاد و دقیقاً کمر و پا و دستش شکست!

بعد از این‌که بردنش بیمارستان و بستری شد، دکترش گفت تا مدت‌ها نمی‌تونه راه بره و حتی کارهای روزانه‌اش رو، انجام بده!

خلاصه!

از وقتی اون پیرمرده دیگه مسجد نیومد، سعید هم برگشت و راه هم برای ما باز شد.

برنامه هفتگی که طرح‌ریزی کرده بودیم، بدون هیچ خللی ادامه پیدا کرد و سروشکل خوب و درستی به خودش گرفت.

هیئت تشکیل دادیم، تونستیم تعداد بیشتری از بچه‌ها رو مسجد بیاریم و به تدریج تبدیل شدیم به یه گروهی از بچه‌ها که دیگه واسه خودمون شخصیتی داشتیم و همه به چشم دیگه‌ای به ما نگاه می‌کردند.

بعداً همین بچه‌ها بزرگ‌تر شدند و پایگاه بسیج مسجد، کلاس‌های تابستانی، کلاس تقویتی، صندوق قرض‌الحسنه، کتاب‌خانه و کلی اقدامات مفید برای مسجد رو که سبب تغییرات خوب و مفیدی شد، رقم زدند!

اتفاقاً هنوز هم تو اردوهای جهادی...

نتیجه اخلاقی رو بگم و دیگه تمام:

گاهی ممکن است خود ما عاملی باشیم که جلوی رونق و شکوفایی مسجد و مسجدی‌ها را می‌گیرد؛ به سن و سال هم نیست.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی