درنگ 44 | من کیستم؟

دریافت
حجم: 133 کیلوبایت

«من کیستم؟»

شب بود و هوا گرم... همه گرم زندگی بودند و یخ‌فروش گرم یخ‌هایش که داشت آب می‌شد. شاید یخ‌فروش باید از همان اول می‌دانست که سرمایه‌اش یخ است و با گذر زمان نابودشدنی... او باید بیشتر از این‌ها تلاش می‌کرد... داد می‌زد... بازارگرمی درست می‌کرد... مشتری جمع می‌کرد... ولی چه سود؟ شب بود و هوا گرم... همه گرم زندگی بودند و یخ‌فروش گرم سرمایه‌اش که داشت آب می‌شد...

ناگهان انگار که کسی با صدای حزین برایش قرآن بخواند:

والعصر ان الانسان لفی خسر...

قسم به زمانه! (به لحظه‌هایی که گذشت!) همانا که آدمی در خسران است...

ناگهان خدا را در خانه دلش یافت... خدا از او پرسید: نکند تو هم همه سرمایه‌ات را به باد بدهی؟

یخ‌فروش گفت: خداوندا!  یخ‌ها رو می‌گویی؟ خداوند پاسخش داد: نه خودت را می‌گویم، خودت را...

یخ‌فروش گفت: من... «من کیستم؟»که نباید از کف بروم؟

به راستی تا به حال به این فکر کرده‌اید که « من کیستم»؟

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی