دریافت
حجم: 133 کیلوبایت
شب بود و هوا گرم... همه گرم زندگی بودند و یخفروش گرم یخهایش که داشت آب میشد. شاید یخفروش باید از همان اول میدانست که سرمایهاش یخ است و با گذر زمان نابودشدنی... او باید بیشتر از اینها تلاش میکرد... داد میزد... بازارگرمی درست میکرد... مشتری جمع میکرد... ولی چه سود؟ شب بود و هوا گرم... همه گرم زندگی بودند و یخفروش گرم سرمایهاش که داشت آب میشد...
ناگهان انگار که کسی با صدای حزین برایش قرآن بخواند:
والعصر ان الانسان لفی خسر...
قسم به زمانه! (به لحظههایی که گذشت!) همانا که آدمی در خسران است...
ناگهان خدا را در خانه دلش یافت... خدا از او پرسید: نکند تو هم همه سرمایهات را به باد بدهی؟
یخفروش گفت: خداوندا! یخها رو میگویی؟ خداوند پاسخش داد: نه خودت را میگویم، خودت را...
یخفروش گفت: من... «من کیستم؟»که نباید از کف بروم؟
به راستی تا به حال به این فکر کردهاید که « من کیستم»؟
نظرات (۰)