صحنه اول: دو هفته است با او آشنا شدهام، خیلی آدم باحالی است... اینقدر با شوخیهایش ما را میخنداند که همه غلتیدن میافتادیم! یکبار هم تعارف زدیم و او هم آمد و یکدست فوتبال زدیم، واقعاً اینکاره بود. بهتنهایی حریف چند نفر بود. یکچیز میگویم یکچیز میشنوی! تازه یکی از بچهها در بازی، با یک تنه محکم او را نقش زمین کرد. در دلم گفتم الآن میرود سراغش و او را ناکار میکند! آخرش خیلی مردانگی کرد و با یک لبخند... در اوج بازی بودیم که یکدفعه اذان گفتند تا نگاه کردیم، دیدیم همراهش در مسجد نشستهایم! آدم عجیبوغریبی است واقعاً با بقیه فرق میکند.
صحنه دوم: انگار که خاصیت دیگری در زندگیاش ندارد جز سلام کردن! بعضی وقتها دیگر حال سلام کردن به او را هم ندارم. همیشه سربهزیر است... در این مدت یک سال همین را از او میدانم که نمازهایش را در مسجد محلمان میخواند مثل بقیه...
نظرات (۰)