شهدا 96 | آفتابه خالی

     آفتابه خالی

وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌اند. برای آب کردنشون باید تا هور می‌رفتم. خیلی راهش طولانی بود و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم : «دستت درد نکنه، این آفتابه رو آب می‌کنی؟» بی‌چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه. گفتم: «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب برمی‌داشتی ، تمیزتر بود» دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد. بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر.

یادها و یادگارها: شهید مهدی زین‌الدین

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی