وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابهها خالیاند. برای آب کردنشون باید تا هور میرفتم. خیلی راهش طولانی بود و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم : «دستت درد نکنه، این آفتابه رو آب میکنی؟» بیچون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه. گفتم: «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب برمیداشتی ، تمیزتر بود» دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد. بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر.
یادها و یادگارها: شهید مهدی زینالدین
نظرات (۰)