دریافت
حجم: 212 کیلوبایت
او همهی زندگی ما بود...
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی، در میان ازدحام سوگواران، مرد میانه سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدّت می گریست. گریه اش دل هر بیننده ای را سخت به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و پرسیدم: پدرجان! این شهید با شما چه نسبتی دارد؟مرد سرش را بلند کرد و گفت: او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم. من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمّام ساخت. مدرسه ساخت. حتی غسّالخانه برای ما ساخت و همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند: «اوس عباس اومد». او یاور بیچاره ها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان. عکسهایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم، می گفتم: او دوست من بود؛ ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. بچه های نیروی هوایی را دیدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدر جان تو میدانی او چکاره بود؟ گفتم: او دوست من بود دوست همه اهالی ده ما بود. او همیشه می آمد به ما کمک می کرد. گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم: ولی او همیشه میآمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت، آتش گرفته بود.
منبع: سایت رسمی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
نظرات (۰)