دریافت
حجم: 392 کیلوبایت
سردار مهربان خیبر...
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه میماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوههای فصل توی یخچال بود؛ توی ظرفهای ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، بایک نامه...
وقتی میآمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد.شیر برایش درست میکرد. سفره را میانداخت و جمع میکرد. پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد،خشک میکرد وجمع میکرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میای خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
انتشارات روایت فتح
نظرات (۰)