یک زن و مرد آمریکائی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آنها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرتزده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آنها بگوید بالای چشمشان ابروست.
محمود رو کرد به من و گفت: برو شلنگ بیار، باید اینجا رو آب بکشیم.
گفتم: برای چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجساند.
خاطرات شهید محمود کاوه- پیش از پیروزی انقلاب
نظرات (۰)