دریافت
حجم: 110 کیلوبایت
گفت: «بیا سازمان پیش خودمون.»
گفتم: «مگه دیوونهام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد میکنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار راه بندازیم.»
گفت: «من وایسادم اینجا را درست کنم.»
هر بار میرفتم نطنز توی راه برگشت بغض میکردم. غربتی داشت اونجا.
بعد از شهادت مصطفی دم ظهر رفتم نمازخانه سایت؛ پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلیهایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود، بغضم ترکید.
نظرات (۰)