دریافت
حجم: 342 کیلوبایت
گفتم: «تو که خونهات تهرونه، پاشو یه سر بزن خونه، برگرد.» گفت: «ایشالا فردا.» فرداش میشد پسفردا. آنقدر نرفت که زنوبچهاش آمدند جلوی پادگان.
یه بار توی اوین بهش خبر دادند مادرت دم در منتظرته. تا آمده بود دم در، مادرش گفت: «چند سال آزگاره که خون به جگر ماها کردهای؟ تو زنوبچه نداری؟ خواهر و مادر نداری؟» جواب داد: «من نوکر شماها هستم.» نگاه کرد توی صورت محمد و گفت: «اون از زندون رفتنت؛ اون هم از خارج رفتنت؛ اون از اعلامیهها و تفنگهایی که میآوردی خانه، تنمان را میلرزاندی؛ این هم از این بعد انقلابت که ماهبهماه توی خونه پیدات نمیشه!» دست مادرش را بوسید. گفت: «تا حالا کلی خوندل خوردهایم، رسیدهایم اینجا. تازه اول کاره. ول کنیم همه چی از بین بره؟»
نظرات (۰)