شهدا 61 | تازه اول کاره

دریافت
حجم: 342 کیلوبایت

تازه اول کاره 

گفتم: «تو که خونه‌ات تهرونه، پاشو یه سر بزن خونه، برگرد.» گفت: «ایشالا فردا.» فرداش می‌شد پس‌فردا. آن‌قدر نرفت که زن‌وبچه‌اش آمدند جلوی پادگان.

یه بار توی اوین به‌ش خبر دادند مادرت دم در منتظرته. تا آمده بود دم در، مادرش گفت: «چند سال آزگاره که خون به جگر ماها کرده‌ای؟ تو زن‌وبچه نداری؟ خواهر و مادر نداری؟» جواب داد: «من نوکر شماها هستم.» نگاه کرد توی صورت محمد و گفت: «اون از زندون رفتنت؛ اون هم از خارج رفتنت؛ اون از اعلامیه‌ها و تفنگ‌هایی که می‌آوردی خانه، تن‌مان را می‌لرزاندی؛ این هم از این بعد انقلابت که ماه‌به‌ماه توی خونه پیدات نمی‌شه!» دست مادرش را بوسید. گفت: «تا حالا کلی خون‌دل خورده‌ایم، رسیده‌ایم این‌جا. تازه اول کاره. ول کنیم همه چی از بین بره؟»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی