دریافت
حجم: 172 کیلوبایت
یک روز چندین نفر از نزدیکان و آشنایان مهمان ما بودند. کسانی که بهقول آنروزیها سرشان به تنشان میارزید، ما مشغول صحبت بودیم که رسول (که در دوران کودکی بود) از فوتبال آمد. لباسهای معمولی رسول و سر و روی خاکی او موردتوجه مهمانان قرار گرفت. رسول که رفت، آنها به من گفتند: این تنها پسر شماست؟ بیشتر به او برسید! این حرف خیلی مرا ناراحت و پریشان کرد. تنها که شدیم، به رسول گفتم: مادر جان! ما که وضعیت خوبی داریم یا حداقل میتوانیم لباس مناسبتری یا کفش خوبی برای شما تهیه کنیم، چرا اینطور میگردی که مردم مرا... در اینجا رسول حرف مرا قطع کرد و گفت: مادر! به آنها بگو رسول تا زمانی که با بچههایی به مدرسه میرود که انگشت پایشان از کتانی پارهپاره بهدر آمده است، همین لباسها نیز برای او زیاد است.
نظرات (۰)