دریافت
حجم: 158 کیلوبایت
وای که چهقدر لباسش بدترکیب بود. امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلاً آبروداری کنم. نپوشید. با همان لباس آمد. میدانستم که مصطفی مصطفی است.
*
آنوقتها که دفتر نخستوزیری بود، من تازه شناخته بودمش؛ ازش حساب میبردم. یک روز رفتم خانهشان. دیدم پیشبند بسته، دارد ظرف میشوید. با دخترم رفته بودم. بعد از اینکه ظرفها را شست، آمد و با دخترم بازی کرد؛ با همان پیشبند.
منبع: پایگاه نوید شاهد به نقل از کتاب چمران (روایت فتح)
نظرات (۰)