اولین بار بود که میرفتم جبهه. شب قدر که رسید، به اتفاق چند تا از بچهها رفتیم مراسم احیاء. جمعیت رو که دیدیم، تعجب کردیم؛ از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بیست نفر اومده بودند!
شب دوم هم همینطور بود.
برام سؤال شده بود که چرا بچهها برا احیا نیومدند؟ با خودم گفتم نکنه خبر نداشته باشند؟!
... از محل برگزاری احیاء اومدم بیرون. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت. به سمت صحرا حرکت کردم. نزدیک شیارها که رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمندهای روبهقبله نشسته، قرآن رو روی سرش گرفته و زمزمه میکنه.
مراسم احیاء از بلندگو پخش میشد. بچهها صدا رو میشنیدند و توی تنهایی و تاریکی حفرهها، با خدا راز و نیاز میکردند.
بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازهوارد بودند.
راوی: شهید رضا صادقی یونسی
نظرات (۰)